محل تبلیغات شما

رهایی اش



داشتم فکر میکردم چیمیشد درک الانمون رو چند سال پیش می داشتیم یا اینکه زبون حرف زدن و اعتراض کردن رو .

اگه اون تجربه های  منفی و سخت قبلی نبود اونقدر سخت تلاش میکردم واسه گرگ شدن و کم نیاوردن ؟؟شاید نه . بیشتر اوقات میدونم بعضی مسائل اونقدر جزئی و بی اهمیته که ارزش بحث کردن رو نداره . بعضی تجربه ها خیلی درد داره . خیلی ، اونقدری که تمام شبا قبل خواب ، کل روز جلو چشمات رژه میرن ، بعضی زخما هیچ وقت التیام پیدا نمیکنن مگر اینکه ببخشی 

+ دلم تنگ شده بود


به صنم گفتم از مجازیا تو کدومی ؟

 

 

گفت فقط تلگرام .

گفتم اینستا چی؟

گفت نه . اوایل مهر حذفش کردم , چون دو تا برنامه با هم خیلی وقتم رو میگرفت

گفتم میخوام اینستا رو نصب کنم تا حالا نداشتمش . احساس میکنم از دنیا عقب افتاده ام مثلا ی نفر بهم بگه دایرکت نمیدونم چیه ؟:|

پ.ن: ولی قبلنا که فیسبوک و یاهو بود من عضوشون نبودم .آب از آب ت خورد .نه

و الان هم همچنان به زندگیم ادامه میدم .

پ.ن: میگن ی نفر رو سرزنش نکنین . چون روزگار جوری ورق میخوره که خودتون هم همون کار رو انجام میدین !

انگار درسته .

اگه با صنم باشم نمیتونم درست درس بخونم . برای همین هر کدوم تو اتاق مطالعه جدا گونه درس میخونیم . حالا مهدیه میگه "س" از روز اول تو اتاق نبود. شما دوتا هم به جمعش اضافه شدینه فقط تو سلف غذاخوری باید ببینیمتون :)

پ.ن:من که نمیتونم وقتم رو به بطالت بگذورنم . که در اینده حسرتش رو بخورم

 


همه شب بیدار میمونن که بیشتر بخونن . ما بیدار میمونیم تا بیشتر بخوریم

.

.

.

 

چغله بادوم و گوجه سبز هایی رو که فاطمه از باغشون  اورده بود رو خوردیم

اما اخر خوردن متوجه موجودات ریزی روشون شدیم .فهمیدیم نشسته بوده و ما همینجوری خورده بودیم

پ.ن: ولی ما هم راهکارای خودمون رو داریم .بعدش دو لیوان آب خوردیم تا آلودگی هاش رو بشوره ببره پایین


تو راه کافی شاپ دو تا پسر پشت سرمون میومدن .مریم داشت برا سرپرست  میگفت که خونه جدیدشون طبقه دومه . ی لحظه بی حرف هر دو شون رو نگه داشتم سرپرست گفت چیه ؟ من مزاحمم ؟!

 

گفتم نه میخوام این دوتا که پشت سرمونن رد بشن

سرپرست گفت اینااااااا اینقدر مظلومن :D (همون دو تا پسر منظورش بود )

وقتی رفتیم کافی شاپ ی قسمت دنجش نشستیم . دیدم میز بغلی مون ی پسر تین ایجری تو تاریکی  نشسته . بهش میومد 13 سالش باشه

خیلی پیشم جالب بود ما که وارد شدیم تعدادمون یکم زیاد بود اما این پسر اصلا سرش رو بالا نیاورد ما رو نگاه کنه . خیلی اروم سرش توو گوشیش بود

خانم مدیری که همراهمون بود گفت . این پسری که بغل نشسته بهش میخوره شکست عشقی خورده باشه :|:D

فائزه با خنده گفت  15 سالش هم نیست :))))) . شاید همین جوری نشسته:)

 


تا الان کلاسمون هرچی قرار و تفریح مختلط میزارن منو و صنم یجوری زیرشون در رفتیم :|

 

 

 

مثلا ی ماه از ترم یک نگدشته بود !

. گفتن فلان شب همه بچه های کلاس پاشیم بریم رستوران

, الان که نزدیک عیده تو تلگرام هر شب پیشنهاد میدن

دخترای اتاقمون هم متوجه شدن جوری که هر دفعه بهمون تیکه میندازن . من ی بهونه ای میارم میگم که چرا نمیام اما صنم راست و مستقیم بهشون میگه چرا نمیاد مثلا بار قبل تو اتاق بحث شد مهدیه و فاطمه ب گفتن مگه پسرا میخوان بخورنت چیکارت دارن

صنمم داد میزد اره شما راست میگین پاشین برین بیرون . مهدیه میخواست حرف بزنه صنم داد زد گفتم برو بیرون

حالا دیروز عصر تو اتاق مطالعه بودم صدای اتاقمون میومد . ترم بالاییا گفتن این اتاق شماست ؟

گفتم اره :|

رفتم تو اتاق که بهشون بگم یواش تر . تا باز همون بحث قبلی :|

پ.ن: ی بار صنم بهم گفت چون با من دوستی نمیری ؟

گفتم نه . کلا دوست ندارم . اگه برم اونقدر تلخ میشم که با ی من عسلم نمیشه خوردم:|:))) گفت که آنی من کاری بهت ندارم, چون من خودم فکر میکنم ارزش نداره


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nahid.blogfa.com